پدرم را در خواب دیدم که در قلب یک میا وجود دارد، اما یک میا معمولی نیست، هیچ میا مانندی نیست مگر در روستا (کانال) و روی صندلی بزرگی که دور ما نشسته اند نهنگ های سفید با دو رد سبز روی بدنشان می آید و زیر آب فرود می آید و با صندلی بلند می شود و نهنگ ها با او بلند می شوند و پایین می آیند در حالی که من و اقواممان مانند روی نردبانی که تماشا کرده ایم و می خندیدیم مقابلش ایستاده ایم. نهنگ های کوچکی بودند که از نردبان به سمت من آمدند و من ترجیح دادم آنها را زیر پایم بگذارم و نهنگ بزرگی در آب بود که به زمین آمد زیرا می خواست از نردبان هم بلند شود و من ندیدم آن را پشت سرم بود و من جلوی آن راه رفتم